كلاغ روزگاري سپيد بوده است. در حقيقت آن قدر سپيد

كه كبوتران برفي و قوها به گردش نمي رسيدند

نه حتّي غازها كه نوادگانشان رم را

با صيحه ي خود از سقوط نجات دادند.

عيب كلاغ امّا خبرچيني بود، و همين سرنوشتش را دگرگون كرد

روزگاري سفيد، و اكنون مترادف آن

كلاغ پرگو اين مصيبت را با وراجي بر سر خود آورد.

روزگاري دختري بود به نام كورونيس يالاريسا

كه زيباتر از او در سرزمين « تسالي » يافت نمي شد

آپولو دل به او باخته بود

و به ديدازرش مي رفت، مشروط بر اين كه

تنابنده اي از اين رابطه بويي نبرد.

پرنده ي آپولو امّا، جاسوسي بود تحريف ناپذير

و به راز آنها كه پي برد، پرپرزنان رفت

تا خبر را به گوش اربابش برساند.

در راه كلاغي تشنه ي شايعات

سر به دنبالش گذاشت

امّا دليل سفر پرنده را كه دريافت، چنين گفت:

« بيهوده است اين كار تو

به من نگاه كن و عبرت بگير

روزگاري چه بوده ام

و اكنون به شكلي درآمده ام. »